ٍ
جامعه

رسول پنجشیری و لاله اوتار سینگ

رسول پنجشیری و لاله اوتار سینگ

جاوید فرهاد نویسنده وپژوهشگر

“رسول پنجشیری” را کی بود که در شهر کهنه‌ی کابل نمی‌شناخت.

در جوان‌مردی، مهربانی و دلیری سرآمد همگان بود و به‌قول معروف به‌هیچ‌کس “تن‌ده” نبود.قدِ متوسط و چشمان ریز داشت. هم‌واره پکولِ شکری رنگ بر سر می‌کرد و پیراهن و تنبان خامک‌دوزی می‌پوشید.هر روز با گام‌های چابک، از مسیر شور بازار، هندوگذر، بارانه سراجی، پایین چوک و عاشقان و عارفان می‌گذشت و با دکان‌داران، جوانان و بزرگان محل “جور بخیری” می‌کرد. با صفا و صمیمیّتِ ناشی از آزاده‌گی از هر کسی می‌پرسید:”امری نیس عَمُک!”

مردم شهر کهنه‌ی کابل سخت دوستش داشتند. می‌گفتند: “او در کاکگی بی‌جوره اس و همیشه یار و یاور بی‌چاره گان اس.”روایت است که یک‌روز فرد زورگیری به‌نام “اسلمِ بچی حاجی” می‌خواست با تهدید، از هندوی ثروت‌مندی که در رَسته‌ی جاده‌ی میوند دکان بزازی داشت، “جزیه” بگیرد.”اسلم بچی حاجی” به لاله “اوتار سینگ” اِخطار داده بود که اگر هر هفته مقدارِ پولی به او باج ندهد، شبانه دکانش را به آتش می‌کشد و اگر چیزی هم به ماموران پولیس بگوید، او را خواهد کُشت و زنده‌گی‌اش را تباه خواهد کرد.

لاله بگوان سینگ مدت‌ها بود که از ترس جان، به این زورگیر باج می‌داد؛ ولی از ترس زهره‌ی آن را نداشت که گپ را حکومتی و رسمی بسازد.

چند بار هم تصمیم گرفت که به هندوستان بگریزد؛ اما هر چه کوشید، نتوانست به‌قول خودش از وطنش که حیثیت مادرش را داشت، دل بکَند و به مُلک اجنبی برود.با خودش می‌گفت: مرگِ با عزت، هزار مرتبه بهتر است از زنده‌گی با ذلت….سپس اورادی از کتاب “گرنگ” (کتاب مذهبی سیک‌ها) را که از بر داشت، خاموشانه زیر لب می‌خواند و بر روح “گوردو نانک” درود می‌فرستاد  و بعد بر بدنش چُف می‌کرد.

اوتار سینگ، ریشِ انبوهِ سیاه، چشمانِ میشی کلان و ابروان درشت داشت و دستار نارنجی بر سر می‌کرد و یک کره‌ی سپید فلزی همیشه در دست راستش بود.مردی به‌غایت مهربان بود و با هم‌سایه‌های دست راست و چپِ دکانش که مسلمانان بودند، روابط نیکو داشت و  به‌نقل از خودش “مرده شریک و زنده شریک” بود.یک‌روز که خُلق لاله اوتار سینگ بسیار تنگ شده بود، ناگهان “رسول پنجشیری” دمِ دکانش سبز شد. به لاله که سخت افسرده و هراسان بود، سلام کرد و مثلِ همیشه بوی عنبر در دکان، دماغش را مُعطر ساخت.

بعد ابروانش را درهم کشید و از لاله پرسید:

“چرا چُرتی استی لاله جی؟”

لاله اوتار سینگ اول می‌خواست سکوت کند؛ اما یک‌باره اشک‌هایش جاری شد و قطره قطره روی گونه‌های پشمالویش افتاد. دل به دریا زد و ماجرای باج‌دهی‌اش را به “اسلمِ بچی حاجی” به “رسول پنجشیری” باز گفت و از اِخطار او در صورت بروز دادن این مساله، با ترس یادآوری کرد.

رسول پنچشیری هنگامی که قطره‌های اشکِ لاله را دید، آسمان بالای سرش چرخ خورد. دلش برای اوتار سینگ سخت سوخت، آهی کشید و با متانت گفت:”لاله‌جی، ری نزن، خدا بزرگ اس، تا از سرِ جنازه‌ی من نگذشته، پس از این یک روپیه هم از تو گرفته نمیتانه….”

لاله اوتار سینگ از فرط خوشی و ذوق‌زده‌گی می‌خواست دستان رسول را ببوسد؛ اما او با مهر دستانش را پس کشید، روی لاله را بوسید و کنار دکه‌ی دکانش نشست.هردو در جریان گفت‌وگو بودند که “اسلم بچی حاجی” فرا رسید. لاله اوتار سینگ وقتی او را دید، دست و پایش از شدت ترس می‌لرزید. رنگش پِک پریده بود.

رسول پنجشیری وقتی دید که اسلم می‌آید، اندکی دورتر از دکان ایستاد؛ جایی که بتواند او را زیرِ نظر داشته باشد.اسلم بچی حاجی، با پُر رویی از لاله خواست که برایش پول بدهد؛ اما لاله بر بنیاد گفته‌ی رسول، این‌بار به او گفت که پولی ندارد و دیگر به او جزیه نخواهد داد.

اسلم که به‌شدت عصبانی شده بود، باز هم به اوتار سینگ اِخطار داد که شب دکانش را آتش می‌زند و دستش تا هرجایی که می‌رود خلاص.

در همین بگو و مگو بودند که رسول پنجشیری یکه‌نفس خودش را به آنان رساند و چون از چند و چونی ماجرا خبر بود، دخالت کرد و از اسلم خواست که دست از مردم‌آزاری بردارد و از روی کاکگی، به لاله اوتار سینگ مظلوم دیگر آزاری نرساند؛ اما اسلم که مغرور و خودخواه بود و به قول خودش چشمش از هیچ‌ زنده‌جانی ترس نداشت، رسول پنجشیری را تیله کرد و سپس چاقوی پنج‌تکه‌اش را که دسته‌ی استخوانی سپید داشت، از جیب پیراهنش بیرون کشید و با خشم به‌سوی رسول حمله کرد؛ اما رسول با تر دستی جا خالی کرد و بار دیگر از اسلمِ بچی حاجی خواست که اگر جوان‌مرد است، چاقویش را در جیب بگذارد و از مردم‌آزاری و بچه‌ترسانی دست بکشد؛ ولی گویا گوش اسلم به‌چیزی که رسول می‌گفت، بدهکار نبود و پیوسته دشنام فُلان و دامان می‌داد.

بار دیگر اسلمِ نامرد با چاقو به رسول حمله کرد. این‌بار چاقو به‌شکم رسول اصابت کرد و خون از روی پیراهن خامک‌دوزی رسول به‌بیرون فوران زد؛ اما رسول با مهارت یک پهلوان میدان دیده، دستش را لای چات اسلمِ بچی حاجی بُرد، جثه‌اش را به‌هوا بلند کرد و با شدت به‌زمین کوبید و سپس گُنده‌ی زانویش را روی قفسه‌ی سینه‌ی رسول گذاشت و چند مُشتِ مُحکم بر سر و صورتش نواخت و اسلم بی‌هوش شد.مردمِ زیادی دوروبر این روی‌داد گِرد آمده بودند، یکی از میان جمعیت فریاد زد، پولیس حوزه را خبر کنید! دیگری می‌‌گفت: زخمی را زودتر به‌شفاخانه‌ ببرید!

خون از شکم رسول هم‌چنان سرازیر بود. لاله اوتار سینگ، از شدت ترس دِک دِک می‌لرزید و پی تکسی می‌گشت تا رسول را که خون‌ریزی شدید داشت، به‌شفاخانه‌ی میوند برساند.چشمان رسول از شدت خون‌ریزی سیاهی می‌کرد و چند لحظه بعد از هوش رفت.هم‌زمان با این ماجرا، پولیس نیز سر رسید و پس از اظهارات لاله اوتار سینگ، اسلمِ بچی حاجی را دست‌بند زد و به حوزه بُرد و پسان‌ها به‌چند سال زندان محکوم شد.هنگامی که رسول پنجشیری چشم باز کرد، خودش را در شفاخانه یافت. لاله اوتار سینگ بالای سرش ایستاده بود و دعایی را زیرِ لب می‌خواند که رسول مفهومش را نمی‌دانست.پس از چندی وضعیت بهداشتی رسول بهبود یافت و از شفاخانه مرخص شد؛ ولی هم‌واره جویای احوال لاله اوتار سینگ بود تا کسی به او آسیبی نرساند. روایتِ جوان‌مردی او دهان به دهان در میان باشنده‌گان شهر کهنه‌ی کابل نقل می‌شد و کودکان در هنگام بازی در کوچه، از روی تفاخر  و غرور به هم‌دیگر می‌گفتند که هر کدام شان یک رسول پنجشیری هستند.

درفش آزاده‌گی خراسانیان برافراشته باد!

جاوید فرهاد

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا