ٍ
جامعهسیاست

با آمدن طالبان یا باید می‌مردم یا ازدواج ناخواسته می‌کردم

پس از گذشت هشت ماه افسرده‌گی و هشت‌ماه بند بودن در خانه، پس شروع به کار در بخش خبرنگاری کردم، انگار دنیا برایم تغییر کرد و وارد دنیایی دیگری شدم، در کنارش مشکلات من بیشتر شد. اولین روزهای کاری و دغدغه‌های زن بودن ،مرا کلافه کرده بود، نگران بودم مثل همیشه، مثل همیشه خانواده می‌گفتند باید احتیاط کنی.”

زنان افغانستان در هر شرایط زنده‌گی‌های سختی دارند، اما با تغییر رژیم شرایط زنده‌گی برای ما سخت‌تر شد، ۱۲ ام اگست، سخت ترین روز زنده‌گیم بود، تازه اماده شده بودم که وظیفه بروم، روزهای سخت درگیری‌های نیروهای امارت و جمهوریت بود از درو دیوار مرمی می‌بارید، منطقه ما هاوان خورد، پنج نفر از بچه‌های هم‌بازی من کشته شدند، همین که دروازه را باز کردم با مرده‌های آنان مواجه شدم، با تمام اوضاع درهم و برهم، شهر را ترک کردیم و تمام ترس خانواده‌ی من از من بود، چون من کار رسانه‌ای کرده بودم، کار روی تصویر کرده بودم، در حین فرار میان نیروهای جمهوریت و امارت بند ماندیم، مرمی از سر مان تیر می‌شد، لحظه‌ های بدی بود، انگار مرگ را با چشمان خود دیدیم، هر طرف که می‌رفتیم نیروهای هر دو جانب به کمین بودند، کمی آن طرف‌تر دسته‌ی از آدم‌های پرخون و افتاده بودند، معلوم می‌شد که با اصابت مرمی ها ترک دنیا کرده‌اند.

از شهر بیرون شدیم و سه شب از شهر بیرون بودیم در اولین شب تمام نیروهای جمهوریت در حال فرار بودند، تمام راه‌های ارتباطی از شهر بیرون شدند و فرار کردند، هرات سقوط کرده بود. بعد از سه شب، به شهر برگشتیم، شهر رنگ و روی متفاوتی داشت، روزهای سخت من بعد از بیکار شدنم شروع شد، من هشت ماه بیکار بودم و در این روزهای سخت در کنار بیکاری، مشکلات محدودیت‌های خانواده‌ام روی من تاثیر کرده بود و مشکلات اقتصادی نیز در رده‌ی اول بود.

هر روز بیشتر از روز قبل سخت‌تر می‌شد، نگرانی من بیشتر، محدودیت‌های بیرون رفتن من بیشتر؛ خانواده نگران بود و تمام تلاش انان ازدواج من بود، تا جای که یکی از فامیل‌های‌ مان خواستگار آمدند، خیلی ناراحت بودم چون راهی جز انتخاب آن آدم برای من نگذاشته بودند، هیچ راهی نداشتم، یا باید می‌مردم یا باید ازدواج می‌کردم، زنده‌گی سخت شده بود، کسی نمی‌توانست درک کند که چطور یک دختری که سال‌ها کار کرده و درس خوانده با یک بی‌سواد به علت تغییر رژیم ازدواج کند؟ دردناک‌تر ازین چیزی نبود، همه فشارها سر م بود، من بودم و همه‌ی افرادی که می‌خواستند من را مجبور به ازدواج کنند.

بلاخره با تلاش‌های فراوان توانستم که از این تصمیم خانواده را پشیمان کنم، به خیلی سختی و با قیمت جان خود. روزها تیر می‌شد، تمام روز درخانه بودم و اجازه‌ی بیرون رفتن را نداشتم، شاید در هر یک ماه، فقط دوبار از خانه بیرون می‌شدم و با دوستانم بیرون می‌رفتم، این حالت مرا دچار افسرده‌گی کرده بود، تاجایی که به خودکشی فکر می‌کردم، وقتی می‌خواستم به بیرون بروم، حتا کرایه رفتن به بیرون را نداشتم، از یک انسان که مستقل بوده و یک‌دفعه‌گی به سر صفر می‌رسد، خیلی مشکل است که بخواهد با فقر زنده‌گی‌کند.

اینجا در گوشه‌ی از شهر یک دختری مرده بود، با ارزوهای فراوان، کسی که باید تن به ازدواج میداد، کسی که باید به تمام آرمان‌های خبرنگار شدن پدرود می‌گفت، دانشگاه هم برای دختران بسته بود، دانشگاه من هنوز تمام نشده بود، از همه چیز‌ ناامید و در گوشه‌ی از خانه منتظر مرگ ناگهانی بودم. پس از گذشت هشت ماه افسرده‌گی و هشت‌ماه بند بودن در خانه، پس شروع به کار در بخش خبرنگاری کردم، انگار دنیا برایم تغییر کرد و وارد دنیایی دیگری شدم، در کنارش مشکلات من بیشتر شد. اولین روزهای کاری و دغدغه‌های زن بودن ،مرا کلافه کرده بود، نگران بودم مثل همیشه، مثل همیشه خانواده می‌گفتند باید احتیاط کنی.

شاید دنیای قبل از امارت زنان را بیشتر می‌پذیرفت اما با اولین چیزی که برخوردم، ‌تبعیض جنسیتی بود، دم هر اداره که می‌رفتم، کسی زن را اجازه‌ی ورود را نمی‌داد، روزهایی بود که تنها من به شکل ساحوی کار خبرنگاری می‌کردم و با افرادی روبرو می‌شدم که از زنان شناختی نداشتند‌ و زن ندیده بودند. هر موقعی که کنفرانس خبری بود، من در آخرین نقطه‌ی سالن بودم و برای خودم یادداشت برداری می‌کردم، دور از دیگران، انگار منفور بودم و باید از دیگران دورتر می‌ایستادم و انگار جنس دوم بودم، به اکثر ادارات اجازه‌ی ورود نداشتم، افرادی که از دوره‌ی جمهوریت بودند،انگار با تغییر نظام، خود را تغییر داده بودند، گاهی آن‌ها از امارتی‌ها بیشتر افراط می‌کردند.

روزهای سخت دلگیر کننده و جنس پایین بودن در هرجا بود، مردم نیز مثل قبل نیستند، ترس دارند، از نزدیک شدن و صحبت با یک زن ترس دارند، از صحبت با یک زن خبرنگار ترس دارند، مردان اگر‌ مشکلی دارند، زنان ده برابر به مردان مشکلات شان بیشتر است با این همه، با این‌که پشت سر تمام مردان بودم، باز هم از رفتن به محافل دریغ نمی‌کردم. هشت ماه است که کار می‌کنم، در این مدت تلاش کردم تاروحیه مرادانه جمع های خبرنگاری را در جامعه‌ی خبرنگاری را بشکنم، شاید زنان دیگری نیز باشند که تلاش آنان خدمت برای جامعه‌ی خبرنگاری باشد، من از خود می‌گویم، از جنس دوم بودن خود می‌گویم، از این‌که ساعت‌ها پشت دروازه‌های ادارات ایستادم، ازین‌که همه من از من معذرت می‌خواهند که ببخش که تو را نادیده می‌گیریم، نظام همین است و ما مجبوریم.

 دردناک است این با این همه محدودیت‌ها در یکی از کمیته‌های نظارت و حمایت از رسانه‌ها و خبرنگاران که توسط دولت تشکیل شده بود، من معاون شدم، شاید در طول تاریخ دوره امارت این اولین مبارزه‌ی یک زن بود که توانسته بود معاون یک کمیته شود و این شاید بزرگ‌ترین برد من بود، شاید هم چیز ساده ا‌ی بوده است. هنوز هم با تمام مشکلات و محدودیت‌ها کار می‌کنم و به عنوان یک زن افغان تمنا دارم که یک روز زنان هم جزای از جامعه شناخته شوند و به آنان به عنوان جنس دوم دیده نشود.   

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا