ٍ
جامعه

طالبان و سقوط آرزو ها

کنار جاده های کارتۀ چهار قدم می‌زدم، آفتاب می‌درخشید و من به طرف جلسات یکی از برنامه ها که قرار بود مدتی بعد تصمیم برگزاری آن را بگیریم، با عجله روان بودم. کارتۀچهار مکان زیبا و فرهنگی، خیابان‌های که پُر از گل‌فروشی های زیباست، آدم هایی که لبخندشان عشق را هدیه‌ می‌دهد. مگر می‌شود در مکان عشق باشی و هدیه نگیری!، مکانی که حتا خاک‌باد‌هایش بوی شعر و شاعرانه‌گی می‌داد. وقتی از مسیر کارتۀ چهار بگذرید؛ ممکن نیست با یک آدم فرهنگی، شاعر یا نویسنده‌ روبرو نشوید، و نهایت پانزده دقیقه از خیالات زیبایش نشنوید و مقوله‌ ای که شاعران و نویسنده‌گان به حرف که می‌آیند دوست داری، بگوید و بشنوی؛ و تشنه‌تر با یک عالم ناشنیده‌ها دوباره مسیر را جدا کنی. آن روز هم جزء همین روزها بود، اما حال دل من و جاده ها خوب نبود. هر روز خبرهای ناامید کننده می‌شنیدیم، ولایات/استان‌ها پی هم سقوط می‌کرد، انگار در وسط جهنم هنوز قلعه‌ای آتش نگرفته و هر زمان ممکن است این آتش همه را نابود کند. با فکر و خیال مسیر را هنوز روان هستم، تا به مقصد نزدیک شوم؛ اما هیاهو برپا می‌شود، سرو صدا ها بیشتر شده و همه فریاد میزنند، کابل سقوط کرد، کابل سقوط کرد، کابل سقوط کرد… مردی اشک میریخت، زنی جیغ میزد، همه در عالم بی‌خبری سقوط کردند، نابود شدن و ریختند. هنوز باورم نمی‌شد، به خودم دلداری می‌دادم حتماً شایعه است و مردم باور کردند، چطور ممکن است در یک روز، یک ساعت همه چیز از بین برود. تیزتر و تیزتر قدم برمی‌داشتم با خود می‌گفتم نه خدایا نه، ناامیدمان مکن! نفس می‌گیرم، دستانم از شدت دلهره می‌لرزد… که زنگ مبایل/همراه به صدا می‌آید، جواب می‌دهم، صدای گریه و فریاد شنیده می‌شود، خدایا چه شده چه اتفاقی می‌تواند افتاده باشد. مژده جلسه برگزار نمی‌شود، کابل سقوط کرد تا اطلاع بعدی خدانگهدار و حق‌‌ات را حلال کن، تماس قطع می‌شود. من می‌مانم و سرو صداهایی که دگر احساس‌اش نمی‌کنم، نمی‌دانم کجا روانم، باور کردنی‌نیست یعنی همه چیز تمام شد و کابل سیاه پوش شد. هر طرف می‌بینم، این فضای زیبا و آرام، دگر باقی خواهد ماند؟! هر قدر نزدیکتر می‌شوم سوگوارتر می‌شوم… نگاهم به شهر کتاب می‌افتد، پیش‌تر که می‌روم، مارکت ملی با انبوهی از کتاب‌هایش جلوه می‌کند و همه با شانه‌های افتاده جای پای برای رفتن به خانه پیدا می‌کنند، همه چیز رنگ باخته؛ به گل‌فروشی ها که نگاه می‌کنم اینها همه سرخ بود چرا سیاه جلوه می‌کنند؟! همانند یک جسد مسیر را ادامه می‌دهم که آهسته، آهسته با گروه، گروه از مردم مواجه می‌شوم، همه با عجله در حال دویدن هستند، می‌پرسم چه اتفاقی افتاده است؟ “گفتند: کابل سقوط کرد و استاد‌ها همۀ ما را رخصت کردند، تا مبادا اتفاقی بیفتد.” از آن طرف گروهی از دانشجو‌ها را می‌بینم که چقدر ترسیده در حال فرار اند، شبیه انتحار دانشگاه کابل که همه از مرگ فرار می‌کردند و برای یک لحظه بیشتر نفس کشیدن از دیوارها می‌ریختند… باورم نمی‌شود به خودم تلقین می‌کنم که حتما انفجاری رخ داده است و چقدر از ذهن خود متنفر می‌شوم، با انفجار هم که جان همین مردمم گرفته می‌شود چرا باید این‌گونه فکر کنم! نمی‌دانم هیچ چیزی را احساس نمی‌کنم و با همه همراه می‌شوم می‌خواهم بروم و از کسی بپرسم که چه جریان دارد، انگار من نیستم، بیگانه شده ام خدایا مسیر خانه کجاست، کجا باید بروم؛ تحمل این هیاهو و سروصدا را دگر ندارم. کوچه‌ها بند شده، راه‌بندی اوج گرفته، جاده ها پُر از آدم است. مادر و پدرم مکرراً تماس می‌گیرند، احساس می‌کنم فهمیدن دخترشان مُرده است، شاید جسم‌‌اش نه؛ رویا‌اش را کشتند. با پدرم حرف میزنم، بله؛ پدر، پدر”با گریه”؛ دخترم زود خانه بیا که وضعیت خوب نیست میگویند: کابل سقوط کرده، کدام گپی نشود، متوجه باش که در راه کدام اتفاقی بدی نیفتد، گریه نکنی دخترم فقط خانه بیا بخیر که دلم جمع شود. نتوانستم بگویم، میایم پدرجان و با هم آرزوهای دخترت را دفن می‌کنیم، نتوانستم فریاد بزنم که بروید و آتش بزنید به ورق، ورق از آرزوهای تان تا زنده بمانید. هر لحظه بغض گلویم بیشتر می‌شد انگار کسی گلویم را گرفته و می‌خواهد بمیرم، که مُردیم! هنوز راه ختم نشده بود و‌ نزدیک پل‌سوخته بودیم که از مسیر ما یک موتر سیکلت با بیرق طالبان و دو نفر همراه گذشتند که داد و فریاد‌ها بیشتر شد و همه از دشت برچی کابل فرار می‌کردند به تعبیر اینکه دشت برچی به دست طالبان افتاده است، ترس اوج می‌گرفت همه بدون پرسیدن فقط می‌خواستند به یک جای امن بروند، در همین وضعیت کرایه های موترها به یک‌بارگی تغییر کرد و بالا رفت، دختری آشک می‌ریخت. گفتم عجله کن برو، اما سرش را پایین کرد گفت پول ندارم، فقط ده افغانی کرایۀی ملی‌بس/ اتوبوس دارم، همان ملی بسی که دیروز ده افغانی می‌گرفت و امروز بیست افغانی می‌گیرد. یک لحظه به این فکر کردم مبارزۀ‌ این دختر را کی خواهد دید، کی خواهد گفت که چگونه مبارزه می‌کرد، کی از مرگ این رویاها سخن خواهد گفت، کی از این قهرمان های تاریخ یاد خواهد کرد؟! آن وقت بود که پی بردم از مرگ هم انگار چیزی بیشتر داریم، سقوط آرزوها، سقوط وطنم و منی که از آن روز به بعد از خود می‌پرسم؛ آیا زنده‌ام؟!

نویسنده: مژده احمدی

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا