ٍ
فرهنگ و اندیشه

نوروز 4 ساله من

ذوق و شوق های سال نو وعید دوران کودکی از جمله خوشی هایی هست که هیچ وقت فراموش نمی شود. مثلا لباسهایی که هر سال مادرم پر از مهره و نگین برایمان می دوخت. خواهرم هم به حنا کردن و دیزاین سفره هفت سین سلیقه خاصی داشت. یک طرف سفره تنگ آب با ماهی نارنجی که مثل فرفرک می چرخید مثل اینکه او هم منتظر سال نو بود، سبزه ها هم که انگار به جنگ رستم و سهراب می رفتند کمرشان را با رومان سرخ رنگ بسته کرده بود، سکه ها هم مرتب چیده شده بودند، سیر و سرکه که انگارجابه جا می جوشید، تخم مرغ های رنگی هم کنار ظرف سمنو به وسط سفره داخل کاسه های بلوری می درخشیدند. سیب های سفره هم که طبق معمول از درخت سیب گوشه حیاط چیده شده بود. خواهرم به سفره هفت سین خیلی حساس بود کسی حق نداشت به شیرینی های ناخونک بزند یا به ماهی غذا بدهد، اما برادرم! او که همیشه دنبال شیطنت بود کلی ترقه از بچه های محل برای فردا روز اول سال گرفته بود ولی از ترس پدرم آنها را پنهان کرده بود. پدرم هم به نظافت و مرتب بودن خیلی حساس بود و مادرم بخاطر حساسیت او مثل طوفان خودش را به در و دیوار می زد که زودتر کارهای باقی مانده را تمام کند، یا اشپزخانه مشغول آشپزی بود یا جارو بدست داخل حیاط و یا که با عجله آب حوض عوض می کند از طرفی هم برادرم را با داد و بیداد صدا می کرد که داخل حیاط بشوره و دم در را هم آب پاشی کند. حنا کردن هم طبق معمول کار خواهرم بود او حنا می کرد و منم سوال پشت سوال می پرسیدم:

+چرا ماهی داخل داخل حوض نمی ندازیم ؟

=چون باید داخل تنگ سر سفره هفت سین باشید.

+چرا تخم مرغ را رنگ دادید؟

=برای زیبایی سفره

+اینا داخل کاسه چیه

= سمنو

+از او سکه ها به منم میدی؟

=نه اونا مخصوص سفره است.

صد بارهم بیشتر پرسیدم که چی وقت سال ناو می شود و او هم مکررا می گفت صبر کن هر وقت سال ناو شد خبر میشی. بعد از اینکه حنای دستام تمام شد با عجله عروسکم را اوردم وبا التماس ازش خواستم دستهای عروسکم را هم حنا کند مثل مامان بزرگا حرف زد که آخه کی دست عروسک حنا کرده که تو می خوای نقش و نگار بندازی؟

سال تحویل شد و مهمانها یکی یکی میامدند و پذیرایی برادرم دم در از مهمونا ترقه هایی بود که یکی یکی پشت سر مهمانها به عنوان  خوش آمد گویی نثارشان می کرد و با سکته ناقص وارد خانه می شدند. امروز جایی نرفتیم مهمان میامد خواهرم چای میرخت و مادرم پذیرایی میکرد قربان صدقه شان می رفت و پدرم هم عیدی می داد. برادر بزرگترم هم به ادای احترام دست می داد و دست می بوسید و چهار زانو میزد تخم می شکست حرف میزد انگار تخمه شکستن هم کاردست او داده بود دهانش زخم شده بود، پدرم هم مثل همیشه عاشق سیب های سرخ بود هر سیب را سعی می کرد به اندازه دو متر پوست بکند و از چگونگی مراقبت و طعم ابدار آنها توضیح می داد. مادرم چای می نوشید و از حساسیت خواهرم به سفره می گفت و مهمانها هم زیر چشمی نگاه می کردند و می خندیدند برادرم که از نقطه ضعف خواهرم نسبت به سفره خبرداشت روبروی مهمانها می ایستاد و با صدای بلند به همه ابلاغ میکرد “لطفا به سبزه ها نزدیک نشوید”، “میوه ها را نچینید”، “سکه ها را به عنوان عیدی بر ندارید”، “تخم مرغ های را قاچاقی نفروشید” مادرم هم چای می نوشید و هزار بار داستان دوختن لباس های من و خواهرم را به آنها ها توضیح می داد.

نویسنده:سیماقادری

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا