ٍ
جامعه

برای دختری بیست و دو ساله‌ای مانند من، افغانستان طالبان جهنم است

ازدحام زیاد بود و جاده مسدود، از ماشین پیاده شدم تا بتوانم زودتر برسم پیش دوستانم که دیدم کمی دور تر از من مردی خون آلود را به دار آویخته بودند، با سرعت زیادی از آنجا گذشتم و با خود فکر میکردم چرا باید چنین صحنههای فجیعی راشاهد باشم”

دانشجوی روزنامه‌نگاری بودم، آخرین سمستر درسی مان بود و قرار بود تا اواسط سال ۱۴۰۰ از دانشگاه فارغ شوم، ولی با شیوع کرونا دانشگاه تعطیل و همه خانه نشین شدیم و این شد آغاز روز های تلخ که تا امروز ادامه دارد…

ماه اگست ۲۰۲۱ بود که جنگ در گوشه و کنار افغانستان شدت گرفت، دو برادرم و شماری دیگر از نزدیکانم در حکومت قبلی کارمند بودند، یادم است در آن روز ها جنگ شدت زیادی داشت و برادرانم را هفته‌ی یکبار بیشتر‌ نمی‌دیدم، روز های خیلی بدی بود. کم کم همه چیز و همه آن چیز هایی که سال ها بخاطر بدست آوردنش تلاش کرده بودم را از دست میدادم.

دو جاکارمند بودم، در یکی از ادارات دولتی و هم‌چنان در یک موسسه خارجی. روزی طبق معمول در دفتر کارم مصروف کار بودم که ناگهان اطرافم را ندا های الله اکبر گرفت، هنوز هم وقتی یادم می آید آن ندا های الله اکبر را به وضوح در مغزم میشنوم. بلی! زندانیان  بر بام های زندان بالا شده بودند و شعار زنده باد امارت اسلامی و الله اکبر سر میدادند. ساختمان های دولتی کم کم تخلیه شد، یکی می گفت طالبان بر زندان یورش بردند، دیگری می‌گفت داخل ساختمان های دولتی شدند، پنهان شوید…

هرچند در فضای جنگ، انتحار و انفجار بزرگ شدم  اما تصور نمی‌کردم روزی در دفتر کارم از ترس طالبان پنهان شوم، برای دقایقی تمام خطوط تماس قطع شد و تا جایی ترسیده بودم که دیگر امیدی برای زنده ماندن نداشتم، حق داشتم !طالبان کسانی بودند که همیشه ضد زنان شعار سر داده بودند…بلاخره توانستم از مجتمع بیرون شوم و طرف خانه روان شدم، آن روز ها شهر خلوت بود، مردم زیاد رفت و آمد نداشتند و بیشتر نیرو های امنیتی بودند که در جاده ها به چشم می خوردند، وقتی خانه رسیدم و سری به شبکه های خبری زدم دریافتم که طالبان هنوز در داخل شهر نیستند اما در چند قدمی شهر با نیرو های امنیتی می‌جنگند، جنگ شدید بود از دور صدا های شلیک گلوله و سلاح های سبک وسنگین به گوش می رسید، فردای آن روز چهار شنبه بود. از دفتر با من تماس گرفتند و اعلان رخصتی کرده و گفتند وضعیت حاد است.. روز ها یکی از پی دیگری میرفتند.

در یکی از شب ها طالبان وارد شهر شده بودند، بخاطر صدای فیر و سلاح های سنگین خواب از چشم مردم ربوده شده بود… آن شب را با ترس زیاد صبح کردیم و بخاطر اینکه خانواده‌ی یک نظامی بودیم نیمه های شب (۳ بامداد) مجبور به ترک خانه‌ی مان شدیم. سه چهار روز همان‌طور گذشت و بلاخره در روز نزدهم اسد جنگ شدید شد و بلاخره شهر وکشوربه دست طالبان سقوط کرد.

تا هنوز که یادم می‌آید بغض بدی گلویم را می گیرد. تصور نمی کردم کشور زیبای مان روزی بازیچه‌ی دست تروریستان شود… ظهر روز پنج‌شنبه بیستم اسد طالبان وارد شهر شدند، دنبال کاری بیرون از خانه بودم که صدای گلوله را به چند قدمی خود شنیدم کمی پیش‌تر،  مردم سراسیمه در حالت فرار بودند، حتی بایسکیل ها و کفش های شان را روی جاده ها رها کرده و فرار کرده بودند. طالبان عصر همان روز به ریاست امنیت ملی یورش بردند، دو برادر من با تعدادی از فامیل مان داخل امنیت ملی گیر مانده بودند، دیگر نفس کشیدن هم مشکل شده بود، شام همان روز  توانستند از ریاست بیرون شوند و آمدند طرف خانه‌ی یکی از اقوام مان که آنجا ساکن شده بودیم….

فردایش یک روز تاریک بود، در شبکه های اجتماعی تصاویری از طالبان در حومه‌ی شهر به چشم میخورد، بجای بیرق سه رنگ ،بیرق سفید طالبان همه جاه نصب شد شهر شبیه شهر اشباح شده بود، ترسناک و خلوت. روز ۲۴ اسد کابل سقوط کرد، هرچند مردم نفس می کشیدند ولی امید به زندگی در وجود خیلی ها مُرد. تعداد زيادی از فاميل مان در روند تخليه مجبور به ترك كشور شده و عازم امريكا شدند، زندگي از بد، بدتر شد. طالبان تمام ولايات را تسخير كردند، بعد از روز هاي زيادي برگشتم خانه‌ی مان ولی دیگر خانه آن خانه‌ی قبل نبود همه تبعید شدند به خانه‌ی بیگانه ها. و به این ترتیب اگست شد ماه سیاه ۲۰۲۱ برای ما مردم افغانستان . کار خود ر از دست دادم، خانواده مجبور به ترک وطن شدند و آرامش نسبی قبلی هم از بین رفت. این ها شروعی بود به زن ستیزی و رشد ریشه های افکار مردان زن ستیز افغانستان، طالبان اساسی ترین حقوق انسانی مان را از ما گرفتند، تاجایی که روزی میخواستم داخل دانشگاه شوم مرا بخاطر رنگ روسری ام مورد بازخواست قرار دادند و به من گفته شد که نباید روسری رنگی غیر سیاه بسر کنم، هرچند دانشگاه هنوز بازگشایی نشده بود و بخاطر حل یک مشکل آنجا میرفتم. از خاطرات تلخ خود بگویم.

بعد از سقوط  دختر خانم ها زیاد بیرون نمی‌رفتند، دخترانی که، زاده‌ی مادرانی بودند که در دور قبلی حاکمیت طالبان بار ها شلاق خوردند و قصه‌ی شلاق خوردن مادران شان را همیشه شنیدند، جرات بیرون رفتن نداشتند. با خود گفتم تا چه زمانی باید خانه نشین باشیم و فرصت بدهیم دیگران برای مان تعین سرنوشت کنند، در یک کافه با دوستانم قرار گذاشتم و طرف کافه روان بودم که چشمم به انبوهی از مردم خورد که جمع شده بودند و در مورد چیزی بحث میکردند، ازدحام زیاد بود و جاده مسدود، از ماشین پیاده شدم تا بتوانم زودتر برسم پیش دوستانم که دیدم کمی دور تر از من مردی خون آلود را به دار آویخته بودند، با سرعت زیادی از آنجا گذشتم و با خود فکر‌ میکردم چرا باید چنین صحنه‌های فجیعی راشاهد باشم ؟ با خودم دنبال جواب سوال هایم بودم که متوجه شدم در ایستگاه دیگر دومین مرد را  همان‌طور به دار آویخته بودند و به همین ترتیب سومی، می‌گفتند این ها آدم ربا هستند،  با دیدن آن صحنه ها شوک بدی به من وارد شد و تا هنوز هم از آن مکان می‌گذرم آن مرد ها جلوی چشمانم هستند. چند روز پیشتر هم صبح طرف دفتر روان بودم که بالای موتر حامل طالبان حمله شد چند نفر جلوی چشمم کشته شدند و باز مجبور ب دیدن یک حادثه‌ی فجیع و تراژیدی دیگر شدم. روز ها یکی از پی دیگری میگذشت و ماهم به مدت زیادی اجازه‌ی کار نداشتیم، شدیم دختران خانه نشین منتظر فرمان امارتی ها.

تصمیم گرفتم دوباره برگردم به کار عکاسی، از مسجد جامع شروع کردیم. با دوستانم رفتیم وقتی می خواستیم وارد مسجد شویم با وجود رعایت حجاب با برخورد خیلی بد و خشن روبرو شدیم و اجازه‌ی عکاسی ندادند و از مسجد بیرون مان کردند. چندی بعد داشتم ازکودکان کار عکاسی میکردم باز بامن برخورد کردند. مبایل مرا بعد از چک کردن انداختند زیر پای خود و چند لگد زدند تا کامل شکست.

یک سال و چند ماه را تحمل کردیم به امید اینکه معجزه شود و جماعت طالب با زن مشکل نداشته باشد اما خیالی بیش نبود. امارتی ها زنان را به ترتیب از رفتن به مکاتب، پارک ها، حمام ها، دانشگاه و کار منع کردند و آخرین میخ ها را به تابوت های فرهنگ و دانش در افغانستان کوبیدند.

حتمن در جریان هستید که فقر به اوج خود رسیده تاجایی که اطفال خود را به فروش می گذارند و تاحال چندین بار با من صحبت شده و گفتند طفل داریم برای فروختن کسی را پیدا کن که بخرد !!!

خانم ها در وضعیت روحی خیلی بد قرار دارند طوری که از هر ده خانم یکی بخاطر سلب آزادی اش آرزوی مهاجرت دارد. مثلن غیر پدر و برادر با هرکس از مردان فامیل بیرون شوی باید نکاح نامه داشته باشی در غیر گاهی اوقات اجازه‌ی گشت و گذار نمیدهند.

چند شب پیش دوستی قصه میکرد در پارک تفریحی  فامیل ها ر لت کوب کرده بودند و حتی خانم ها را با شلاق زدند. عفو عمومی اعلان شده ولی چون برادرم پست بلندی داشت چندین بار تاحال آمدند و گفتند باید شما جایش را برای ما نشان دهید. وسایل شخصی کارمندان دولت سابق را به نام وسیله دولتی ضبط میکردند و طوری که شاهد بودم خیلی ها مجبور شدند قبل ازینکه اموال شان ضبط شود با وجود نیاز آنرا به فروش برسانند. مردم مکلف هستند برای طالبانی که در مساجد بود باش دارند به نوبت  یک روز کامل غذا آماده کنند. خانم ها اجازه ندارند از سیت پیش روی وسایل حمل نقل شهری و مسیری استفاده کنند..

آزادی بیان کامل در حال نابودیست و همه خیلی حرف ها به گفتن دارند ولی از ترس برخورد طالبان حتی جرات نمیکنند در فضای مجازی کمنت یا نظری بدهند. مثلن چندی قبل داخل گروهی چند کلمه حرف زدم بعد از یک اکونت برایم مسج آمد و تهدید کرد که با یک محرم بیا به فلان حوزه واگرنه خود ما از خانه شما میبریم.

مشکلات بی نهایت زیاد است و رسانه ها و مردم تحت نظارت حکومت هستند قتل های مرموز  زیاد شده است. چندشب پیش محفل یکی از دوستان بود طالبان امدن نزد صاحب محفل و گفتند اجازه ندارید از موسیقی های کفری استفاده کنید بجای رقص و پایکوبی ختم قران بگیرید و امثالهم. درکل زندگی زیر سلطه‌ی طالبان برای تمام مردم مخصوصا خانم ها جبریست عظیم!

پس از یک و نیم سال تحمل متاسفانه اخیرا بخاطر فشار های روحی گوناگون مبتلا به افسردگی با درجه‌ی حاد شدم و مجبورم با سن کم از دوای اعصاب استفاده کنم. این بزرگترین تاوانی است که یک انسان بخاطر اشتباهات و گناه یک طایفه‌ی مسلمان نما می‌تواند بپردازد. برای دخترانی چون من که ۲۲ سال دارم و از وقت شناختن دست چپ و راست مان همواره در پی آزاده زیستن بودیم، دوام این اوضاع مرگ تدریجی است. به امید روزی که ببینم بیرق سفیدی به نشان اسلام ریسمان مرگ هیچ هم وطنم نباشد…

 

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا