خالدقادری که تقریبا دوسال به دلیل نوشتن کامنتی در انتقاد از تالبان در زندان آنان به سر برد، نامه ای به رسول پارسی استاد دانشگاه منقتد ودربند تالبان نوشته است:
«رسول پارسیِ عزیز؛
نامهها را معمولاً باید با پرسش از حال و احوال و امید به خوببودن آغاز کرد؛ اما برای من بسیار آشکار است که خاصیت دیوارهای زندان، بلعیدنِ امیدها و دلخوشیهاست و اجازه نمیدهد فراسوی آن را ببینی. مدتهاست تنها منظرهات دیوارهاست و سهمات از شب و روز، تاریکیست که بر هیبت این دیوارها میافزاید و تو گمان میکنی که ناتوانی از یافتن پنجرهها، که دستهای تو ناتوان اند از کنار زدن پردهها و چشمهایت ناتوان از دیدن منظرهها.
باری در شبهای زندان، از صدای برخورد قطراتی بر دیوارها فهمیدم باران میبارد. تنگیِ سلول نفسم را تنگ کرده بود و هوسِ باران و بوی خاکِ بارانخورده بیتابم. آن لحظه، دلم میخواست دستم را از لای دیوارهای سنگی رد کنم تا قطرههای باران بر پوستم بنشیند و حس کنم به این دنیا تعلق دارم حتی اگر در بندم. زندان با آدم چنین کاری میکند؛ حس میکنی دیگر به دنیای بیرون و زندگی تعلق نداری و در یک چرخهء باطل گیر ماندهای و تنها راهِ خلاصی، مرگ است. گاهی خواهشِ مرگ، قویتر از آزادی میشود.
رسولِ عزیز، رفیق همقصه و همغصه؛
به دور از زمان و مکان، دوباره به زندان برگشته و کنار تو حبس را به تحمل نشستهام. تورا در سلول تنگ و تاریک میبینم و دوباره زنجیرها بر دستوپایم سنگینی میکنند. زخمهایت مرهم میخواهد و زخمهایم سر باز کرده و تازه میشوند. تو در انتظار آزادی هستی و من در پیِ مفهوم آزادی. که مگر آزادهتر از تو کسی را داریم؟!
تو اگر امروز مشت بر دهانت میخوری، چون آنها از دهانِ تو، از صدای تو، از کلام تو میترسند. اگر امروز پاهایت را زنجیر کردهاند، چون از حرکت تو میترسند. اگر دستهایت را بستهاند، چون از قدرت تو میترسند. من و تورا زندانی میکنند چون از ما واهمه دارند. میتوانند تورا محبوس نگهدارند و دستوپایت را زنجیر کنند اما هرگز قادر نیستند اندیشهء درست و بر حقِ تورا تغییر بدهند؛ این پیروزیِ تو علیه طالب و هر قدرتیست که مقابل حق ایستاده است. تو پیروزِ این میدانی؛ برندهء این نبرد! آنانی که برای خاموش نمودن صدای تو، تورا پشت دیوارها نگهداشته اند بازنده هستند چون شاید بتوانند تورا اسیر کنند؛ اما به اسارت گرفته نتوانسته و نمیتوانند.
رسولِ عزیز، از ابتدا هدف و آرمانِ من و تو مشخص بود و مشترک. ما در روزهای سقوط کشور، در اعتراضات کابل همدیگر را دیدیم؛ همان روزی که دختران کابل به خیابانها ریختند و علیه طالب شعار سر دادند. اطمینان دارم در خاطر داری که دختران معترض از ما خواستند که دورتر بایستیم و وارد جمع معترضین نشویم تا طالبان بهاین وسیله خللی در اعتراضِ زنان ایجاد نکنند؛ من و تو روبهروی حوزهء سوم امنیتی ایستادیم و از دور بر عملکرد جمعیت نظارت داشتیم؛ دیدیم که چطور نیروهای امارت، کارمندان اطلاعات روز را دستگیر نموده و گروه گروه معترضین را به حوزه بردند. من و تو اگر ترسی از طالب و زندان میداشتیم، همان روز برمیگشتیم و شبیه بسیاری سکوت میکردیم و نه من یکسال حبس و شکنجه را تحمل میکردم و نه تو حالا در زیر شکنجه و حبس بهسر میبردی.
زمان در زندان دارای مفهومِ متفاوتی از جهانِ بیرون است، تمایل به گذشتن ندارد اما بالآخره میگذرد؛ سخت و طاقتفرسا، ولی میگذرد اما نگذار در این میان ناامیدیات بزرگتر از سلول زندان بشود و تورا از درون بشکند. ما در اندیشه، هدف، آزادی و حبس همدیگر شریک هستیم؛ دوستان زیادی در درون و بیرون کشور برای آزادیات تلاش میکنند و مواظب احوالات تو هستند، این مورد برای من نقش پررنگی در تابآوردن یکسال زندان داشت؛ اطمینان دارم برای تو هم امیدیست که دیوارها را میشکند و تورا به یک دلِ سیر تماشای آزادِ آسمان نوید میدهد. سرت را بلند بگیر رفیق! تو خود پنجرههای بسیاری را برای بسیاریها گشودهای و یادمان دادهای پرندهبودن را؛ آزادهبودن را؛ انسانماندن را.»