آصف رحمانی پارسی شاعری است که دست کم در سه تا چهار دهه ء اخیر ، بی ادعایی از چهره های قدر شعر فارسی بوده است. او نه تنها درشعر وشاعری خود که در عیاری وکمک به شاعران واهل فر وفرهنگ نیز ید طولا داشته ودر سازمان دهی برنامه های فرهنگی درافغانستان وایران نقش بسزایی داشته است. زندگینامهء آقای رحمانی پارسی خود کتابی است از شعر وهنر وفرهنگ ومرارت ها وموفقیت هایی که دراین راه داشته است، جمع آوری گنجینه ای از آثار خانگی تاریخی یک قلم از کارکرد اوست که با هزار زحمت آن را فراهم آورده است. با تحولات اخیر آقای رحمانی درهرات بیشتر احساس تنهایی می کند. او با سرودن دوبیتی هایی به گویش هراتی خطاب به امیر جان صبوری آهنگساز، ترانه سرا وآواز خوان برجسته هم شهری خود درد دل کرده است وصبوری بزرگ وعیار نیز درپاسخ شعری گفته است .آقای رحمانی در مقدمهء دوبیتی های خود نوشته است:”میخواستم قبل از دوبیتیها درد دلی هم با گویش هراتی برای استاد امیرجان صبوری بنویسم اما از خیرش گذشتم، باشد که دوبیتیها خود گویای احوال و عرض ارادتم به جناب صبوری باشد. با گلایهای اندک از اینکه استاد در این ایام که آکنده از غمیم، برایمان آواز نمیخوانند؛ این دوبیتیها با محبت فراوان به ایشان تقدیم میشود”
آنچه درپی می آید دوبیتی های آصف رحمانی پارسی وپاسخ امیر جان صبوری در یک قطعه دوبیتی است:
غریبُم دردِ دوری یادُم آمد
غمِ گلهای سوری یادُم آمد
به تنهایی بری خو گریه کردُم
بنالیدُم، صبوری یادُم آمد
.
همیطَو خونِ دل خوردُم، صبوری!
که دمِ صد دفه مردُم، صبوری!
ز درد خانمان سوزِ جدایی
بُخُن که دَم پَس آوردُم، صبوری!
همیطو: همینطور
بُخُن: بخوان
دَمپس آوردم: نفس کم آوردم
.
صبوری جان! صبوری سخته لالا!
غَمار یِکّه بخوری، سخته لالا!
به قوطی کرده مر زندهجدایی
خدا مِدُنه دوری سخته لالا!
غمار: غمهارا
یِکّه: تنها
مِدُنه: میداند
.
چری خوشه، چری خرمن نیامد؟
چری کَوکِ مه بَم خُندَن نیامد؟
هرات از چِش کشیدن کُر شد اما
صبوری تا به ادرَسکن نیامد
خُندَن: خواندن
چِش: چشم
کُر: کور
.
تنُم انبُنچهی درده، صبوری!
دلُم از زندگی سرده، صبوری!
جدایی مر جدا کرد از دلِ مه
جدایی ناجوانمرده، صبوری!
انبُنچه: انبانچه
.
صبوری! خوشه و خرمن کجا شد؟
صفای پُشته و دامن کجا شد؟
نمِناله دوتارِ شَونشینی
دوبیتی های ادرَسکن کجا شد؟
نمِناله: نمینالد
شَونشینی: شب نشینی
.
صبوری خسته و پژمرده یُم مه
پرَیشُن خاطر و افسرده یُم مه
به ولا یک هَریرودُم جیگر خون
به بلا یک هرات آزرده یُم مه
پرَیشُن: پریشان
.
بُخُن که دل تسلا شه صبوری!
به لبها خنده پیدا شه صبوری!
بُخُن که شهرِ غم آتِش بگیره
زمستُنه، یخا وا شه صبوری!
زمستُن: زمستان
یخا: یخها
.
همه صبر و قرارُم جای دیگر
رفِقُم، شهریارُم جای دیگر
صبوری جان! خدایی سخته لالا!
خودُم اینجی دوتارُم جای دیگر
رفِقُم: رفیقم
اینجی: اینجا
.
بُخُن که سرکهها مُل شه صبوری!
صبوری بیتحمل شه، صبوری!
بگو که شادمانی پر بگیره
بُخُن تا رنج ما گل شه، صبوری!
.
بگو بیتی، گل و گلدُن بخنده
بَدَم، تا که نَی قَیلُن بخنده
بنالَک تا که ادرَسکن بناله
بُخُن تا که پلِ مالُن بخنده
گلدُن: گلدان
قَیلُن: قلیان
پلِ مالُن: پل مالان
.
زمانه بی وفایه، دَرگرفتُم
پر از رنج و بلایه، دَر گرفتُم
همی رُزای بی سُرّی صبوری!
به آخر کی میایه؟ دَر گرفتُم
دَرگرفتُم: آتش گرفتم
.
غیابِ مه حضورِ مه، صبوری
عزیزِ راه دورِ مه، صبوری
بَمی رُزای سخت بینوایی
تونی سنگِ صبورِ مه صبوری!
بَمی: به همین
تونی: تو هستی
وپاسخ امیرجان صبوری:
مه که اهل غزل خوانی نمیشم
به جز صوت خراسانی نمیشم
اگر سلطان شهر شعر باشم
غبار راه رحمانی نمیشم
(امیر جان صبوری )